بسم رب الشهدا
درطراوشات بارانی پاییز ..
تنها واژه ی ملموس درپیچ وخم های اندیشه ام..آن مرد بود ..
مردی که آمد..
چه آمدنی!!!
پرستوهاهم به شوق بهار اینگونه باشتاب پرنمیزنند..
..قصه ی آمدنش غصه ام رابارورمیکند..
نه اینکه ازآمدنی بودن دلخورباشم..نه..
ازنرسیدنی بودنش دلم میگیرد..
اوبراه آمدباتمام هستی اش..
بادلبندش...
نزدیک بود..گهواره رافراموش کنم..خوب شدصدای گریه راشنیدم..
راستی که شنیدن نعمت بزرگی است..
وبدابحال کسانی که خودراازآن محروم کردند..
حتماشماهم آنهارامیشناسید..
همانهایی که صدای گریه های طفل شیرخواره رانشنیدند..
آنهایی رامیگویم که..هلهله میکردند..
وناله های ایتام رابه سخره گرفتند..
وچه تصوردردناکیست..
تصوردروازه ساعات دراین روزهاولحظه ها...
این شبها وقتی نام کنیز به گوشم میرسد..
جگرم که نه...تمام هستی ام آتش میگیرد..
آخرمیدانید..چندوقتیست فهمیده ام..کنیزیعنی چه..!!!!
ازتفسیرش میگذرم که دلتان به لرزه نیافتد..
اما..کمی نگرانم..
ودلواپس...
دلواپس صاحب گنبدفیروزه ایم..
آخرایشان طاقت دیدن ریسه های شام راندارند..
وقتی ریسه ها خون به دلشان میکنند..دیگر
امان ازریسمان ها...
کاش آنقدردیده ام رانیالوده بودم که لااقل بااشک مرحمی میشدم..
فقط خواستم بگویم اگرشما...پاک دیده اید..
مرحمش باشید..که دراین دروازه..
ثانیه هادرحکم ساعاتند...
صلی الله علی باکین علی الحسین(ع)